یکی پیرهن نازکی انداخته رو دوش روحش
اون یکی ژاکت بافتنی گرم و نرمی پوشانده به تن روح
و من نیمه عریان روحم را رها کرده ام
در این شهر غریب پرسه می زند
نه ماندنی است نه رفتنی است
یا جامعه ای بر تنش کنید
یا نیم لباسش را از او بستانید
تا من و جسم خلوت کنیم
در آن خاک سرد
یا حق
امشب جیرجیرکها هم غمگین می خونند
همه چی دست به دست هم دادند که اشک من را در بیارند
اشک من هم از خدا خواسته میاد بیرون
شاید بار دلم را سبک کنه
خسته ام