دستان باران به پشت شیشه پنجره می کوبد
از آن کنج بیرون آی
پنجره را بگشا
که رحمت خدا در دستان باران است
هوای اینجا بارانیست
هوای دل ابریست
و خورشید سالهای سال است از دل رخت برکنده
تو گفتی
سپیده دم نزدیک است
اما سالیان سال است که تاریکی مونس و همساز دل است
حرفت حجت است
چشم به راه سپیده می مانم
....و من هیچ نمیدانم که کیستم
گاه انسانی میشوم همانند همه
و چه بسیار زمانی که غریبه ای هستم که در این غربت گرفتارم
نگاهم غریبانه
صدایم نامفهوم
دستانم طعم غربت می دهد
من کیستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟