میگویی چون میگذرد غمی نیست
گذشت
آنقدر گذشت که غمت همخانه ام شد
یا حق
دلت که میگیره مجبوری یه جوری سرگرمش کنی
یه جوری که کمتر بهانه بگیره
اصلا مجبورش کن که بخوابه
بخوابه شاید یادش بره همه چیز
دلت میگیره
پنهونش میکنی از همه
نقاب میزنی
نقابی که لبخند به لب داره
و سحرگاه خلوت میکنی با خودت
نقاب از چهره میزدایی
و ارام گریه میکنی
گریه شاید تنها دوای دردت میباشد .....