تو گوشه کنار این شهر هر کسی یه آغوش واسه آرامش داره
و من ناخود آگاه چه حسرت بار به این آغوش مینگرم
پشت این پرده شب
این شبی که از هر گوشه آن صدای ظلمت بلند است
کمی آن دور تر فریادی مرا به سوی خود میخواند
یکی با یک دنیا غصه میخوابد تا فردا روزش را از نو شروع کند
آن یکی با هزار آرزو تو آغوش یارش خفته
پشت این صدا های موزون, احساسی سر در گم به چشمهای دخترک پنجه میکشد
گاه بغض میشود و گلویش را فشار میدهد
گاه لرزشی بر دستان یخ زده اش میشود
و آن هنگام که از همه جا نا امید میشود
گوشه ای از قلبش آرام به خواب میرود
خوابی که شاید آبدی باشد آرام و بی دغدغه