نسیم بهاری تو کوچه پس کوچه های شهر سرگردون می وزید؛ کلی حرف واسه گفتن داشت اما به هرکسی که میرسید رو پس میکرد ویقه لباسشو تا گوشش بالامیکشید تا نشنوه اما نسیم دست محبتش را به سر همه میکشید و میرفت.
یهو دیدم دلم نا آروم شد وباز قفس سینه براش تنگ شد طاقت موندن تو چهاردیواری را نداشتم واسه تسکین دلکوچولوم زدم بیرون .
هوا خنک تر از قبل بود اما رها شدن در بهار منو گرم میکرد. نسیم بهاری با دستایه مهربونش صورتم را نوازش میکرد و تو گوشم موسیقی ملایمی را می نواخت موهام را به رقص واداشته بود.
دل کوچولوم باز نا آرومی میکرد و محکم بر سینه من میزد؛نسیم نگاهی از سر محبت به دلم کرد و لبخندی شیرین به او زد مثل اینکه گم کرده اش را پیدا کرده بود.
دلم آروم شد و سرا پا گوش؛ آخه نسیم واسش خبر از معشوق آورده بود گوش دادم به نجواهاشون؛
.نسیم براش از جلال جمال و جبروت معشوق میگفت و دل کوچولوم آه می کشید!
براش از بزرگی و عظمت محبوب می گفت و دل کوچولوم از شادی اشک می ریخت !
داشت براش از آغوش پر محبت و باز معشوق می گفت که دیگه دلم طاقت نیاورد میله های قفس سینه را شکست و با نسیم به آسمون پر کشید و شتابان به سوی معشوق رفت ومرا ترک کرد و من ماندم و
میله های شکسته قفس..
جای خالی دل و
یه عالمه تنهایی....
یه پا فیلسوف بودی و ما خبر نداشتیم. خیلی قشنگ و پر احساس بود. مرسی