این دستها سرمایه زندگانی من است
این دستها گاه خشم درونم را در مشتهایش گره میکرد
تا تو نبینی
این دستها گاه حسرتی بزرگ را در سرانگشتانش داشت
حسرتی که تو پشت لبخندم ندیدی
این دستها دنیای من است
دنیایی که تو چشمانت را به رویش بستی و رفتی
رفتی و من در این دنیا سرگردان رها شدم
...... بیخیال این نیز بگذرد
خیلی چیزها
خیلی جاها
خیلی آدمها
خیلی نگاها
خیلی عطرها
تا این نفس میره و میاد نه ازذهن بیرون میرند نه از دل