دله کوچولویه من کنج قفسش تنها نشسته بود زل زده بود به آسمونه بالایه سرش و باخودش حرفهایه دلتنگیشو مرور می کرد دوس داشت میله های قفسش را بشکنه و فریاد خاموشه دلش را از سینه رها کنه . دیگه ترسی از دیده شدن نداشت دیگه خجالت نمیکشید که ستاره ها اشکاشو ببینن فقط می خواست فریاد بزنه .لرزان خودشو از کنج قفس رها کرد اومد کنار میله های قفس بغضش ترکید های های گریه کرد اشکهای گرمش از روی گونه می لغزید لحظه قشنگی بود حس پرواز کردن اوج گرفتن و رها شدن از خود. دل آسمون به حالش سوخت شروع کرد به اشک ریختن اونم با دله کوچولوم همراه شد دیگه کسی اشکهای دلمو نمی دید همه به خیاله باران رو به سوی آسمان برده بودن و دله کوچولویه من بی محابا فریاد زد وگفت: خدااااااااااا تنهام نذار خداااااااااا کنارم بمون.صدای دل تو غرش آسمان گم شد کسی اونو نشنید اما دل آروم شد آروم آروم مثله کودکی که در خواب عمیق فرو رفته باشد.......
جالب بود ولی از مطلب قبلیت بیشتر خوشم اومد. کاش به جای کسره اضافه ه نمیذاشتی
موفق باشی و پایدار
میسوزه :دی
به رسم اجابت دعوت خدمت رسیدیم و استفاده کردیم.
موفق باشید