چهار دیواری که در آن اسیری
نه جرات رفتن داری نه دیگر تحمل ماندن
کسی حس مرا نمی فهمد کسی حرف مرا نمی شنود
در کنج چهار دیواری خود مانند کودکی معصوم دست به دعا بر میداری و تلالو نوری که از گوشه تاریک سقف به تو چشمک میزند،کورسویی از امید را در دل روشن میکند
خدا تورا میبیند
صدایت را میشنود
کافیست که تو گام برداری
جسمت را ،روحت را برای پرواز مهیا کنی
برای اوج گرفتن ،برای بودن ،برای زندگی کردن.
خدایا راهم را گم کردم