نیم نگاهی به گذشته
شبها روزها لحظاتی که مثل باد وبرق گذشتن
سر بر سجده خاک می نهی
دست به سمت آسمان
مرددی بین گفتن یا نگفتن
بین خواستن یا نخواستن
ضربان قلب حکایت از حضور دارد
حکایت از نگاهی که با مهربانی تو را صدا میزند
آغوشی که تو را در بغل می گیرد
و پاسخ تو اشکیست که از سر شرمندگی بر دامان دوست می ریزی
آسمان نیز با تو همراه می شود
و باران عشق بر سر تو میریزد.
التماس دعا