تردیدی عمیق بین ماندن و رفتن
بمانی و با یادش دست و پنجه نرم کنی
یا بروی به آنجایی که نمی دانی کجاست
در کوچه های پاییزی صدای گامهایت می پیچد و
تو در زیر نور زرد چراغی سر کوچه قدم برمی داری
نگاهت به سوی آسمان است به دنبال نور ماه
و زمزه ای بر روی لبانت است
رهگذری از کنارت می گذرد
و لبانش به خنده باز می شود
گویی دیوانه یا مجنونی دیده است
شیرین است زمزمه احساس میان خنده تلخ رهگذر
زمان به سختی نفس می کشد
خیلی سخت
یا حق