اگه سینه اش را می شکافتی
اگه قلب گرمش را به دست می گرفتی
اگه با تیغ تیز دلش را می شکافتی
پر بود از زخمهای عمیق
پر بود از ترکهای ظریف
پر بود از بی مهری
پر بود از خیانت
پر بوداز تنهایی
و
این قصه دل آدمی بود که هیچ گاه نخواست خیانت کند
هیچ گاه نخواست عشقش را از دست دهد
هیچ گاه.............
و این داستان هنوز ادامه دارد ..............
گاهی احساس میشه بغض
گاهی احساس میشه اشک
گاهی احساس میشه خشم
گاهی احساس میشه نگاهی معصوم
گاهی .............
و من سرشار از احساسم
احساساتی که بیشتر کنج دل پناه می گیره
و شبی در اوج دلتنگی همراه با باران چشم بیرون میاد
دلم میخواد آرامش ساکن دائم دلم بشه
همدم من بشه
اما همیشه وقتی آرامش آهسته آهسته نزدیک میشه
یه چیزی
یه کسی
یه عزیزی
دورش می کنه
...............