یه روزی میبینی از خودت دور افتادی
اونقدر دور
که فقط شبحی از خودت را در هاله ای از مه میبیی
نمیشناسی خودت را
دوست هم نداری بشناسی
رد میشوی
در آن هوای مه آلود تنه میزنی تا رد شوی
و صدای اعتراض خودت را هم نمی شنوی
میروی تا به نا کجا آباد برسی
........