دلم سوخت برای خودی که وقتی رفت نه سنگ صبوری داشت
نه دستانی که محکم به شونه اش بزند و بهش بگه قوی باش
نه شونه ای که سرش را روی اون بگذاره تا میتونه اشک بریزه
خودت ماندی و یک دیوار و خوابی پیش از موعد برای رهایی از این دنیا
دلم سوخت برای لحظه هایی که بغض خفه میکرد و راه تنفس بسته میشد
دلم سوخت برای آن لحظه هایی که هیچ کس نفهمیدت و هیچ کس حرف نگاهت را نفهمید
گذشت گذشت اما تلخ
یا حق