انگشتان بی اراده قلم دست می گیرند و می نویسند از احساس
احساسی که سردرگم تر از همیشه بر پشت پنجره چشم به آن سو و این سو نگاه می اندازد
شاید ؛شاید آرامشی را در کنج نگاهی بیابد.
.
.
.
.
.
چه کنم که احساس پشت این پنجره مرا مجبور به سکوت میکند
و انگشتان دستم همچنان منتظر ....
در عجبم که چرا احساس گریزان شد.....
یا حق
نفس می کشم
هوا می خواهم
هوا
نمی دانم در این آشفته بازار دنیا میان این آدمهای بی احساس که یقه بارونی را بالا کشیده اند و کلاهی بر سر کشبده اند و بی تفاوت با نگاهی سرد از کنارم رد می شوند من چه
می کنم؟؟؟؟؟؟؟
دیگر این هوا جای نفس کشیدنم نیست
دیگر اشک تاب ماندن در منزل را ندارد
دلم گرفته ......