با چشمان بسته قدم میگذاری در مسیر عادت
و هرچه جلو میروی عشق از تو دور میشود
چشمانت را بشوی
و عشق را دریاب از میان همهمه وابستگی
یا حق
قدیمی ترین احساسم با من غریبگی میکند
دیگر زیر آلاچیق گوشه حیاط حتی مرا به یک چایی دعوت نمیکند
و من بی احساس یا دستان یخ زده از شدت سرما به چایی یخ زده ام خیره شدم
...............
یا حق
بوی غربت میدهد نگاهم
نگاهی که شاید روزی آشناترین کسم بود
از این تارهای تنیده دور تنم خسته شدم
از این خاطراتی که بغض گلوم شده خسته شدم
باید پروانه شد اما شاید قدرت پریدنی در من نیست
کاش گوشه این پیله جان میدادم
آرام و در سکوت