گاهی ترس از خیلی چیزا خیلی کسها باعث میشه بغضت را یه گوشه ای تو غربت گلو پنهان کنی
و لبخند بی دلیل را میهمان لبهات کنی
که نکنه دستت رو بشه
نکنه کسی بفهمه سر درونت را
ترس؟
عجب واژه مضحکی
تو را از درون خودت به فرسنگها دورتر از خودت تبعید کرده
گریزانم از این تبعید
...........
تا حالا شده صدات را کسی نشنود
حتی وقتی بلندترین فریادها از گلویت خارج شود
یا پرمعنا ترین نگاهها بر چشمان به رنگ عسلت نقش ببندد
اینه بازی روزگار
به دوتا دستات خیره شو
آره همین دو تا دستی که خیلی راحت احساسش را نادیده گرفتی
از قدیم گفتن از هر دستی بدی با همون دست پس میگیری
اینه بازی روزگاز
زیاد پیچیده نیست
یا حق