کاش بودم اونجایی که باید باشم
کاش حیرون و سرگردون بین کوچه پس کوچه های این شهر نبودم
کاش اون اغوش امن رها یم نمیکرد...
برگهای پاییزی میرقصند
و از اغوش درخت جدا میشوند
نمیدانندکه سرنوت برا آنها چه خوابی دیده است
آری
رهگذر از شنیدن فریاد برگها زیر پاهای خسته خود لذت میبرد
نمی داند که برگ چوب جدایی از آغوش درخت را می خورد
بعضی لحظات هستن که دوس داری با تمام وجود خدا را صدا بزنی
و بفهمی که چقدر خدا نزدیکت بوده و تو بی خب بودی
دلم تنگ این لحظه است
یا حق